|
EL SECRETO DEL ÉXITO. Hace años escribí un microrrelato (entonces se llamaba cuento cortito) titulado "Soledad". Apareció en una revista, de ahí saltó a dos antologías de microcuentos, a otra en alemán, y a la Red. ¡Ah, la Red! Ahora está en un centenar de sitios y hasta en un libro de texto para enanos y en una composición para dos tenores.
El cuento decía así:
جلو رفتم و نخ قرمزی را که پيچ در پيچ،مانند ماری روی شانه اش افتاده بود برداشتم.لبخندی زد و دستهايش را جلو آورد که نخ را در آن بگذارم و به من گفت:ممنونم، لطف کرديد،شما کجايی هستيد؟
و شروع کرديم به گپ ردن،گفتگويی پر از نکته های جالب و عجيب،چون هر دوی ما به سفرهای زيادی رفته بوديم و خيلی در زندگی رنج کشيده بوديم.
بعد از او خداحافظی کردم و قول دادم که اگر دوباره گذارم به او افتاد،سلامی خواهم کرد و حتا ميتوانيم با هم فنجانی قهوه بنوشيم و گپ بزنيم و براه افتادم،نميدانم چه چيزی وادارم کرد که سرم را برگردانم و نگاهش کنم/درست همانجا در چند قدمی من ايستاده بود و داشت همان نخ قرمز را٫ با دقت روی شانه اش ميگذاشت.
بی شک ميخواست قربانی ديگری را شکار کند که بتواند چند لحظه ای چاه عميق تنهايی-اش را پر کند.
Muchas veces me he preguntado la razón del éxito de esas líneas. Mi ego me contestaba que la calidad, claro, es un cuento perfecto: la tensión, la sorpresa final...
Ayer tuve una revelación tremenda. El secreto del éxito, aunque me resista a admitirlo, está en su apestoso tufo a Claudio Coelho.
¡Azotadme!
Publicado el viernes, 16 de febrero de 2007, a las 8 horas y 35 minutos
|